شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

همین جوری...همین حالای

الآن روی گاز شیر داره گرم میشه.می خوام ماست درست کنم.بالاخره اینجایی شدم.چه زود...

قرار بود 12 روزه باشه،هم من به نیما گفته بودم بی خودی اصرار نکنه هم به مامان بابا گفته بودم که می آم.شک نداشتم...اما...اما...فکر اینکه باید 6 ماه باز عقب بیافتم برای جا افتادن در مونترال ، باعث شد این تصمیم رو بگیرم.ترم رو این ترم حذف می کنم.اگه بشه،ترم دیگه نمی رم تا امتحانات.اگه هم نشه که اونم رو هم مرخصی می گیرم تا ببینم چی می شه.کلی روز تصمیم گیری بغض کردم.گریه هم کردم.بودن در کنار پدر و مادر حسی نیست که بشود نیاز به آنرا کتمان کرد.به هر حال ماندیم...!!!

روزهای جالبی است،هوا گرم شده.من سرمایی که همیشه دارم می لرزم.امروز مردم از گرما، کاپشن به دست در خیابان راه می رفتم.امیدوارم سرد نشه،یعنی بشه،اما منفی بیست،نه دیگه منفی چهل که من جووونش و ندارم.

امروز رفتم YMCA کلاس تافل ثبت نام کردم.کلی با خانومه خندیدم. اومد صدام کرد واسه مصاحبه،من کتم رو داشتم بر می داشتم که گفت کیفت رو جا نزاری گفتم کیف ندارم.با تعجب گفت کیف نداری.در همین حین من کاغذی که باید ادرس رو بنویسم به نیما دادم،با خنده گفت: ok,he is your wallet .

از دوشنبه می رم کلاس.دوشنبه تا پنجشنبه...

تا ببینیم بعدش برای تافل آماده می شویم یا نه...

خونه رو تمیز کردم و هنوز هم کار داره،خدا رو بازم شکر نیما خیلی تمیز هست،اگه مثل بقیه پسرها بود احتمالا من سکته می کردم.درضمن این خونه اگه اسمش خونه باشه،یه استدیو کوچلو...35 متری است.دانشجویی است دیگه.فعلا همین جا هستیم.تا برنامه دانشگاه نیما مشخص بشه.کلا صرفه جویی چیز خوبی هست.نیما که میره آفیس واسه درس.منم اینجا بسم هست...فعلا همه چیز خوبه.خونمون کلی نازه...حالا باز بگید خونه بهش می آید یا اتاق من کاری ندارم.خونه عشقه...(الآن خودم رو تحویل گرفتم)

در خصوص خرید اینجا به مشکل بر خوردم.راستش اینقدر سایز همه فروشگاه ها بزرگ هست که من موندم چی کار کنم.من به فروشگاه های تجریش و بوتیک های پاساژهای تهران عادت داشتم.اینجا همه چیز گنده است.من اصلا از ایران لباس نیاوردم.هفته اول کاپشن و کفش رو از اینجا خریدم که ضروری بود.اما الآن که موندنی شدم.بی لباس خیلی سخته.موندم چه کنم...کلا نیما رو دیوونه کردم.امروز بعد از کلاس رفتیم من لباس بگیرم.la bay ، winners و چندین مغازه رو دیدیم،حالا چه شکلی...وارد می شیم.یه چرخ می زنم.می گم نه...نمی خوام.نیما می گه خوب قشنگ نگاه کن.می گم حوصله ندارم.البته بگم بد عادت هم شدم.می خوام همه چیز مثل اینترنت جلوم باشه...با یه دکمه پیداش کنم.این دو تا فروشگاه هم خدایی من و دیوونه کردن...

الآن شیرم زیادی داغ شد...برم برم که خونه داری باید کرد...نیما خوابه.چند ساعت دیگه می خوایم بریم یه جایی به اسم old port من نمی دونم کجاست...اما شب سال نو هست...باید از خونه بیرون بود...وگرنه مساوی کفر است ماندن در خانه!هههه

سیما

دی ماه 1389

سی و یک دسامبر 2010-سال نو میلادی مبارک

۴ نظر:

ناشناس گفت...

اولد پورت قشنگه.مطمئنم بهت خوش می گذره...سال نو مبارک.
من هم با اینکه از دبی اومده بودم این دو تا فروشگاه برام سخت بود خرید ازش.خیلی بزرگن و همه چی بی نظم ریخته سر و کله همدیگه...اما بعد عادت کردم.تو هم عادت میکنی...خونه عشقتون همیشه گرم.
"یک دسته گل بنفشه"

سميرا گفت...

سلام خانومي!‌سال نوت مبارك! از اينكه تصميم كرفتي بموني خيلي خوشحالم! و بهت تبريك ميگم!‌موفق باشي

جلیله گفت...

چقدر روحیه ات بهتر شده و خدا رو شکر. زیاد جوش کارها رو نزن. سعی کن شاد باشی و خوش بگذرونی. ما هر کاری کنیم کارهای دنیا هم روال خودشو طی میکنه. پس فقط به سلامتیت فکر کن.

یادته قبل رفتن چقدر استرس داشتی؟ دیدی چیزی نبود؟ از این به بعد هم همینه.

با آرامش و شادی به برنامه هات برس.
برات آرزوی موفقیت میکنم

sara گفت...

سلام سیما جون
سال نوت مبارک باشه.ایشالا یک سال پر از موفقیت و شادی و سلامتی رو شروع کرده باشی عزیزم.
مهم نیست خونه چقدر کوچیکه،مهم اینه که چقدر آرامش و عشق داره.