سلام خدایا،
نمی دونم چرا امروز یه هویی حال کردم توی این پست با تو حرف بزنم...خدایا خیلی وقته باهات قهرم.راستیتش خسته شدم از بس هر طرف و نگاه می کنم می بینیم یکی بدبخت شده،یکی داره تو فقر دست و پا می زنه،یکی اول زندگیش سرطان می گیره،یه جا سیل می آد.یه جا گرسنگی بی داد می کنه.خلاصه بگم ازت ناامید شدم.
نمی دونم شاید این کارای شیطونه،اما یعنی اگه اینا کار اونه...ماشاالله شما کجایید؟اصلا فکر این بنده های بی چاره هستی؟مگه ما کی و داریم...خدایا،دلم خیلی گرفته از این ناامیدی...
خدایا،
بی خیال همه اینا...بی خیالش،شاید باید باور کنم هستی؟شاید به قول کتاب روی ماه خداوند رو ببوس مشکل از منه،شاید باید مثل همه اون سالهایی که بی فکر برام بزرگ بودی رو جلو چشمم بیارم.شاید باید بگم حکمته...اما سوال چرا خدایی رو باید بپرستم که حکمتش زجر و ناراحتی و غصه این موجودات ضعیف به نام انسانه؟
خدایا،
بزرگی...قبول...نامتناهی...قبول...اما عادل نمی دونم!!به یکی از صفاتت شک کردم...اونم نه چیزی کوچکی...به عدالتت، شاید باید بزرگتر شوم تا درک کنم...الآن همه می گن ناشکر...می گیرن من و میزنن...اما جدا اگر شکر کردن اینه که بترسم بدتر سرم بیام و از ترس شکر کنم و یا اینکه شکر کردن اینه که بگم خوب بدترم می شد باشه و عدل خدا اینه.همون بهتر من ناشکرم...
شکر هم برای خودش آداب و رسومی داره...از ریا...از دورویی بدم می آید...
خدایا،
فعلا من مثل بچه پر روها موضع گرفتم جلوت.اینجا بده بستون نیست.اینجا هیچی نیست.اینجا فقط یه حرفه.کجایی؟اون خدایایی که من 24 سال عبادت می کردم،خیلی بزرگتر از این ها بود...کجا رفتی که بی عدالتی داره فوران می کنه!!!
سیما
آبان 1389
نوامبر 2010-11-07
*این حرفها رو نگفتم که فکر کنید،الآن خدا باید مثل مامان بابا که دلشون می سوزه لطف کنه،نه!دلم گرفته بود...
**این نامه بحثی است عظیم در روزهایم...
***غرغر می کنم...همچون همیشه
****(اصلاحیه)ایمان حس شورانگیزی است و با اعتقاد فرق دارد...در ایمان من به خدا شک نکنید...اما به اعتقادم به عادل بودنش چرا...ایمان نداشتن کفر است و اعتقاد نداشتن شک!
۳ نظر:
درکت میکنم چون من هم خیلی وقته اینطورم!!!!!!!
vaghti miai inja hamechi avaz mishe.ehsas mikoni donia to arameshe.
سیمای عزیزم.تازه باهات اشنا شدم اما اونقدر نوشته هات رو دوست دار مو حس می کنم مثل خودمی که دو روزه دارم وبت رو می خونم.الان توی هفده ماه انتظار تمام اعتقاداتم رو از دست دادم منی که زیادی با خدا بودم.گیجم و داغون.از خدا انتظار نداشتم این طوری رهام کنه.مثل یه ادمی شدم که از کوه پرت شده باشه پائین فقط وفقط به یه ریشه خس و خار خودمو بند کردم.نمی دونم کی می افتم و یا اینکه خدا دستمو می گیره ؟؟؟برام دعا کن.
ارسال یک نظر