دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

نامه ای به بعضیا...


خدایا،سلام...من همونم که از وقتی یادمه بهم می گفتن یه خدا دارم که خیلی بزرگه...خدایا ببین نه شک دارم هستی نه شک دارم بزرگی...اما به عدالتت شک کردم.

خدایا...این روزهایم همه تنهایی است...همه ناخوشی...این بنده هاتن،یا تویی که داری این کار رو می کنی؟!!!

خدایا،...منم سیما،همون دخترک دوچرخه سوار در که در میانبرهای دریاکنار پا می زد.همون دخترک ،همون دخترک که همیشه گفت هر چی خیره...همون دخترک...همون دخترک که همیشه می گفت از خدا چیزی رو به زور نخواین...باید خیر باشه....اما خدایا،چرا خیرهات شده مایه عذاب دلم؟

دلم برای خنده هام تنگ شده.دیروز وقتی با زهره کل مسیر دانشکده تا خونه را به خاطرات گذشته رجوع کردیم و خندیدم...دلم خواست باز بشم همون سیما ...همون سیما که با همه بدی ها خوب باشه.اما خستس خدایا این سیما.این سیما خیلی خستس...از بس به همه بدی ها خندید، و باز بدی دید...حتما بدی از خودم بوده...حتما...اما آخه کجا رو بدی کردم؟؟؟؟؟؟این سیما خیلی خستس،از بس سر هر چیزی دوید و نرسیده باز دید باید بیشتر می دویده.خدایا...کمی ...کمی آرامش طلب دارم...از همه این دنیا،از همه این خستگی ها،کمی آرامش...!!!

خدایا،دلم برای لبخندت تنگ شده...برای اون صبح های زودی که می دونستم یه خدای مهربون عادل دارم...خدایا...دارم عذاب کدوم کارم رو می کشم؟؟؟عذاب کدوم اشتباهم رو؟؟؟مگر جز این بود که همیشه هیچی نبودم...سعی کردم آدم باشم؟!!!آدم بودن خیلی سخته...خیلی...اما خدایا نمی دونم...کجا رو اشتباه رفتم...

خدایا اگه عادلی،اگه مهربونی،اگه هستی؟!!!اگه همین جایی نه اون بالا...نه برای یه قشر خاص...خدایا دلم رو آروم کن...منتظر دیدن لبخندت هستم...منتظرم...یک لبخند...یک لبخند...خدایا،دلم رو تو می تونی آروم کنی.نه هیچ کس دیگه...تو و من...کمی آرومم کن...کمی آرامش...کمی روشنایی...شاید تولد یک کودک یا حتی شنیدن نم نم بارونت...تو خودت می دونی...به علمت شک ندارم...خدایا...اینجایی؟!!!اون بالا نباش...همین جا در قلبم باش...کنارم...خدایا...کمک...دارم نابود می شم...دارم نابود می شم...خدایا...من اگه اشتباه رفتم...برگردون...اگه هستی بهم نشون بده..منم بندتم...من همون سیمام...همون...خدایا...!!!دلم رو آروم کن...خدایا

سیما

آذر 1389

نوامبر 2010-11-22

هیچ نظری موجود نیست: