یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

ماجرای پایان نامه...و منی که هنوز اندر احوالات روزگار مانده ام


یه استاد داشتم در دوران لیسانس که منی رو که از ترم یک فکرم این بود که حقوق ول کنم و برم پی زندگیم ،به حقوق و حقوق خوانی علاقه مند کرد. استادی که دلیلی اصلی انتخاب رشته حقوق اقتصادی به واسطه او بود و تشویق هایش(البته پدر عزیز، و اقتصادان بزرگ خوانده را فراموش نباید کرد.)خلاصه،وقتی رتبه ها اومد،من شبانه دانشگاه تهران و روزانه بهشتی و همه جا قبول بودم...من اما فقط فقط یک هدف داشتم.رفتن دوباره سر کلاس استادی که به طور قطع اعلام می کنم،هر آنچه دارم در دوران دانشجویی به واسطه حضور سر کلاس این فرد بود.
به هر حال...خواننده ای که شما باشد و نویسنده ای که من،ما رفتیم باز دانشگاه و شدیم ارشد،داشتیم مثل انسان درس می خواندیم و حتی ترم دوم در اردیبهشت ماه رفتیم پیش استاد عزیز و موضوعاتی که دوست داشتیم برای پایان نامه ارائه کردیم و در کمال ناباوری(اینجا سعی کنید چشمانتان درشت شده باشد و کمی هم هیجان بدهید به داستان) استاد اعلام کرد،از ترم آینده دیگر در دانشگاه نخواهند بود و استعفا می دهند ، حتی اعلام کردند پایان نامه نخواهند گرفت و پایان نامه های قبلی هم سعی می کنند به مشکل بر نخورند اما اگر خوردند، دیگر چاره ای نیست.

اسم استادم عزیزم، جناب آقای .... بود،که از این ترم از حضور در کلاسشان محروم شدیم...خلاصه ما شدیم بی استاد...بی موضوع و دانشکده حقوق شد، مکانی برای گذراندن آخرین ترمی که کاش زودتر تمام شود...!!!
مخلص کلام، هر آنچه ما رسیده بودیم پنبه شد، علاوه بر اینکه موضوع پایان نامه نداریم ، یک واحد درسی که فقط استاد عزیزم درس می داد، به واسطه استعفای ایشان این ترم حذف شد از واحدها و بنده برای ترم آینده فقط 1 واحد درسی دارم و پروژه پایانی...حالا در این روزگار من دنبال موضوعی هستم که اساتید دیگر هیچ چیز راجع به آن نمی دانند را تصویب کنم،یک نفر می گوید کلی است،یک نفر می گوید سوالت چیست...یک نفر می گوید مثلا چی رو می خوای به عنوان فرضیه ثابت کنی.آخر سر هم می دانم موضوعی در می آید که نه من می خواستم نه دنبالش بودم،یک چیزی که سر و تهش معلوم نخواهد بود...هی روزگار...
این روزها دانشکده را اصلا دوست ندارم، روزی همه شادی و علاقه ام به آن دانشکده دور افتاده بسته بود.به هر حال، من باید این دوره را هم تمام کنم،با درد سر که از آنجایی که ما هستیم،به ما که می رسد آسمان می تپد...آن هم از نوع خفنش...!!!باید به استادم میل بزنم و یه وقت بگرم،با دوستان بریم برای مشاوره برای موضوع پایان نامه،اما نزدم...!!!می ترسم آن روز بغض کنم...گریه کنم...فرض کن!!!هی بهتون می گم،نظارین من چیزی رو دوست داشته باشم،از روزی که علاقمند به حقوق شدم،رشته های علوم انسانی مشکل دار شدن،به حقوق اقتصادی آمدم و دوستش داشتم،استاد مسلمش رفت...و خلاصه...تا چند روز دیگه احتمالا مونترال یه زلزله 10 ریشتری می آید...البته هنوز کامل علاقه مند نشدم...بماند باز هم...
حقوق اقتصادی،تحلیل حقوق با ابزاری های اقتصادی...اگر کمی اقتصاد بدانید و حقوق...قطعا با این رشته حال می کنید...وقتی حقوق خشک،در زیر شیرینی تئوری های اقتصاد، تبدیل می شود به شیرین ترین مفهوم روزگار...!!!
سیما
آبان 1389
اکتبر 2010-10-31

۲ نظر:

مهسا گفت...

مرسی که بهم سر زدی سیما جان علاوه بر انرژی مثبتت باعث شد اینجا رو هم کشف کنم!

امير و مونا گفت...

سلام سيما جان و سلام نيماي عزيز
اولا كه خيلي خوش اومديد به وبلاگمون
دوما كه خيلي بيشتر حال كردم وقتي اسم وبلاگمو تو ليست دوستاتون ديدم
سوما چشم به توصيه هات حتما عمل ميكنم انشا ا... كه نتيجه بگيرم
چهارما اينكه آقا من از اول دستنوشته هاتون رو خوندم پدرم در اومد تا بالاخره يه سناريو تونستم تو ذهنم شكل بدم كه داستان زندگي شما از چه قراره
مثل اينكه اول ويزا نيما جان اومده بعد شما منتظره ويزا خودتونيد
ولي چيزي كه من نميفهمم اينه كه چرا اينقدر دلتنگي و بي قراري ميكنيد
من خودمم مسافرم و با انواع و اقسام دلتنگي آشنام اما چيزي كه باعث ميشه آدم نتونه تحمل كنه اينه كه هي مدام بگه نميتونم تحمل كنم
ساعت ها ميگذرن ثانيه ها تموم ميشن
اما آدم ميبينه مثلا به خاطر 3 ماه اين ور اون ور 100 سال پير تر شده
به نظر من كار واسه انجام دادن زياد داريد كه به دلتنگي فكر نكنيد