جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

سلام....

سلام

مدتها بود که نوشتن را عمدا کنار گذاشته بودم..شاید به علت اینکه به این برداشت رسیده بودم که در نوشته مفاهیمی و رسوبات احساساتی باقی می ماند و می ماند و میماند که بماند! و در صورت رجوع دوباره به نوشته همانند غول داستان علاالدین این احساسات و مفاهیم دوباره جان می گیرند احضار می شوند و در جان آدمی رخنه می کند و اثر می گذارند... اما با فرصتی که سیما به من داد تا در این اینجا بنویسم و برای نکته مهمتر دیگری باز نوشتن را شروع می کنم.

در اینجا قرار است فضایی شکل بگیرد که در آن اتفاقا این رسوبات احساسی و مفاهیمی که در طول زمان شکل می گیرند انباشت شوند و به این "ما" شدن کمک کنند....... از این حرفها که بگذریم می رسیم به امروز یعنی 28 اکتبر 2010 که سیمای من حسابی غمگین بود...اگر من هم در فضایی قرار می گرفتم که در یک روز خبر بدی از جانب دوستم به من برسد و در عین حال لپتاپم به مشکل بر بخورد و از قضا پنج شنبه هم باشد احتمال بسیار زیاد همین شرایط سیما خانم گل را پیدا می کردم.....اما چند وقتیست که سیما خانم گل وقتی به این شرایط روحی می رسد شمشیر از نیام بر می کند و به خدایان اعلام جنگ می کند و هلهله سر می دهد که ای خدایان "باران رحمت از صدقه سری قبله عالم است و سیل و زلزله ار معصیت مردم!!!!" و نیما می ماند و 1400 سال "سوال"!! و تصور کنید من را که همانند علامت سوال با کمی چاشنی علامت تعجب عرقی بر جبین و دودی که از کلیه سوراخهای فوقانی بر می خیزد!......از شوخی که بگذریم سوال سیما که هر از چند گاهی بیرون می زند سوال مهمیست که جواب آن را هیچ کس ندارد و تنها می توان از افرا مختلف نقل قول کرد که در این اولین پست قصد بیان آنها را ندارم ....... الان سیمای من خوابه احتمالا زمانی که این متن رو می خونه تازه از خواب بیدار شده...ببینیم فردا برای ما چه پیش خواهد آمد! فعلا رفع زحمت کنم.

نیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-28

هیچ نظری موجود نیست: