پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

روزمرگی

این قصه آسمون تپیدن از کجا اومده من نمی دونم.اما اینکه به ما که رسید همه چیز هشتپلکووو شد رو دارم این روزها می بینم.

سفارت مهربان دمشق...هنوز در سکوت مطلق ما را سر کار گذاشته است به نحوی...

راستی امروز رفتم کلاس زبان برای تعیین سطح...واااااای ملت چقدر عوضی و دزد شدن...کف کردم...

دیگه اینکه...زبانم در حد افتضاح تشخیص داده شد.منم گفتم ای دل قافل چه کنم چی کار کنم...نه پول 600000 تمون رو دارم ، نه وقت و واااا ویاللللااااا

فعلا تصمیم گرفتم بشینم مثل خر فقط با خودم مکالمه کنم...ماضی...حال و آینده مسخره را...

فدای این دنیا برم که برای ما اینقدر خوش شانسی به همراه دارد

سیما

مهر 1389

اکتبر 2010

هیچ نظری موجود نیست: