سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

خداحافظی آهسته و آرام من


ایران من،

این روزها لیست خاطراتی که جمع خواهم کرد و با خود خواهم برد را می نویسم.لیست کتاب ها و داستان ها و عکس ها و ...اما تو را نمی توانم ببرم.ایران من، تو نوشته ای خواهی بود در پاسپورتم در کارت اقامتم و آینده ام ولی...فقط یک کلمه چهار حرفی ...

ایران من،

می شوی یک وجب خاک در آن سوی کرة خاکی و من می شوم یک مهاجر...تو اینجایی...زخمی تیغ حماقت ابلهان روزگار می شوی صورتت را مجروح می کنی و می روم...بارم را جمع می کنم و مثل یک غریبه می روم حتی نمی مانم تشکر کنم از تو برای آنکه مرا در آغوشت نگه داشتی برای آنچه به من آموختی.

ایران من،

مرا ببخش...

این روزها درد دوری را فراموش کرده ام با بغضی از درد جدا شدن از هر آنچه دوست دارم...ایران من...

باید خداحافظی کنم از تو...از خاک...از نامت و فقط نامت را بگذارم برای زمانی که از من پرسیده می شود،

Where are you from?

زمزمه کنم...ایران...سرزمینی سبز و سفید و قرمز...در آن سوی کره خاکی که دوستش داشتم اما...خودخواه بودم و خودم را بیشتر دوست می داشتم...

این روزها به تصمیم نزدیک می شوم که یعنی بریدن از هر آنچه داشتم در این روزگار...

باز بغض...باز دلتنگی و باز...

می دانستم مسافر می شوم...می دانستم مسافری خواهم داشت و...باز هم این روزها

سیما

تیر ماه 89 – جولای 2010

هیچ نظری موجود نیست: