سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

یک مسی کال بزرگ

سه شنبه که می آید...من حس شنبه دارم...

شنبه به جمعه می ماند...

یک شنبه یک روز بی خود است با صدای تیک تیک ساعتش...

دوشنبه را بی خیال...

اما چهارشنبه حس یک دیدار است...

و پنجشنبه ها را فروخته ام سالها پیش

جمعه هم که گفتن ندارد...

روزها پیش...شنبه بود و یک سیما...

روزها پیش یک شنبه ها ساعت 7.20 دانشکده بود و تنها موجود حاضری که سیما نام داشت...با چشمانی که می خندید،دلی که امید داشت...

روزها پیش درس عقود معین 1 بود و دکتر بابائی در ساعات آن دانشکده دور...

من از همه چیز این روزها خسته ام...کمی مرا تکان دهید...شاید خاطره ای شاد مرا باز به گذر یک روز دیگر امیدوار کرد!!!

من همان دخترکی را می خواهم که با صدای زنگ تلفن،از شادی تا یک ساعت می رقصید و علامت یک مسیل کال بزرگ روی گوشی اش می افتد...همان دخترکی که بی بهونه از انقلاب تا خونه پیاده می آمد و فقط یک چیز در ذهنش خوانده می شد...حقوق اقتصادی...

همان دخترکی که رویاهایش یک وجب بالاتر و پرنورتر از همه بود...

کجاست اعتقادش و چه آمد بر سرش که همه هفته اش...زیر غبار یک حس ناخلف دفن می شود...بی بهانههههه

کاش یک میس کال بزرگ روی گوشیم باشد...از یک انسان...از یک خبر...از یک عصر چهارشنبه ی ولیعصر و صورتکهای مردمی که می خندند...

سیما

ابان 1389

نوامبر 2010-11-09

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر